رفته بودم یه سری ازش بزنم .وقتی که سنی از آدم میگذره و آدم کلی بچه و نوه و نتیجه داره دیگه تحمل تنهایی براش خیلی سخت میشه . برعکس ما جوون ترا که معمولا تنهایی راحت تریم.خوب بخاطر اختلاف زیاد سنی ، نمیتونیم همزبون های خوبی برای هم باشیم .ولی اینجوری نیست که حرف همدیگه رو متوجه نشیم.اون از من خیلی جلو تره.پنجاه سال جلو تر از من . بخاطر همین هربار میرم پیشش برام صحبت میکنه از اینکه چه اتفاقاتی در انتظارمه.راه حل بهم پیشنهاد میکنه و نصیحت و دعا .
خدا رو شکر از اون آدمای کور و کر و لال نیستم که به حرف کسی گوش ندم یا از نصیحت آزرده بشم.حتی وقتایی که بخاطر حواس ضعیفش حرفای تکراری بهم میزنه . همیشه با دقت گوش میدم و مطمئنش میکنم که حرفاشو میفهمم و قبولشون دارم -که واقعا هم همینطوره-. اون روز فقط من خونه بودم و او. مث همه مادر بزرگا کلی تعارف های برو چایی بریز و شیرنی بردار و فلان بیار بخور و اینا داشتیم. ولی بعد از حرف زدنا و شکم سیر کردنا من یه برنامه دیگه هم دارم.
میشینم نگاش میکنم.تک تک لحظه هایی که روبرومه رو حفظ میکنم و خودمو میذارم جاش.حال عجیب غریبیه. انگار تو چند دیقه من بی خوابی...
ما را در سایت بی خوابی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6witrin1 بازدید : 169 تاريخ : پنجشنبه 23 دی 1395 ساعت: 9:45